89/8/22
5:17 ع
سارا کوچولوی من امروز برای قد و وزنت بردمت مرکز بهداشت نزدیک خونمون ، اونجا چندتا نی نی هم اومده بودن که واکسن بزنن و گریه می کردن تو هم از صدای اونها حالا یا ترسیدی یا خواستی همدردی کنی که یه دفعه شروع کردی به گریه و دیگه تا بیایم بیرون ساکت نشدی توی راه برگشت هم خوابت برد
89/8/21
2:8 ع
دخترکم 10 ماه پیش این موقع مامان (یعنی من) تو اتاق عمل بودم ( 14:06) و تا 30 دقیقه دیگه قرار فرشته کوچیکه من به دنیا بیاد و زندگی ما رو پر از شادی و گرما کنه
89/8/20
8:49 ع
من خیلی دیر به این فکر افتادم که برای دخترم یه وبلاگ درست کنم ، فردا یعنی 21-8-89 سارای عزیزم 10 ماهش تموم می شه .
دیروز تولدم بود و اولین تولدی بود که با دخترم جشن گرفتم من خیلی خوشحالم که خدای بزرگ و مهربون یه همچین فرشته ای به من داده.
دختر عزیزم بعد از این خاطرات مربوط به خانوادمون رو اینجا می نویسم