سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

89/10/30
7:24 ع

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.

همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!"

او به من نگاهی کرد و گفت: " هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ادامه دارد.....


  

89/10/26
11:1 ع

سارای من دیروز اولین برف زندگیش رو دید (پارسال خیلی خیلی کوچولو بود ، تازه نبردیمش هم بیرون) از تعجب داشت شاخ در می آورد ، دونه دونه برفها رو می خواست بگیره ولی آب می شدن اونم رو زمین دنبالشون می گشت تا اینکه باباش یه مشت برف بهش داد ، از خوشحالی و تعجب چشماش گرد شده بودن آخه دونه های برف شبیه یونولیت بودن و هر وقت می ره سراغ یونولیتها ما باهاش دعوا می کنیم ولی ایندفعه از ما گرفت ولی دید که سرد و خیسه. بعد همه رو دست مالی کرد. دوست داشتن

خدا رو شکر که بالاخره این نعمت آسمونی برای ما ایرانی ها هم نازل شد ، دیگه داشتیم عقده ای می شدیمخسته کننده


  

89/10/22
7:55 ع

سارا کوچولوی من دیروز 1 سالش تموم شد ، تمام روز با اینکه کلی کار داشتم و قرار بود برای تولدش مهمون بیاد خونمون چشمم به ساعت بود و همش می گفتم پارسال این موقع اینطوری شد اونطوری شد. پارسال سخت ترین لحظ? زندگیم زمانی بود که اومدن ضربان قلب سارا کوچولوی من رو بشنون و دیدن که ضربان نداره و قلب بچه نمی زنه ، زبونم قفل شد آخه قرار بود طبیعی به دنیا بیاد در عرض 15 دقیقه دیدم که تو اتاق عمل هستم و دارن بیهوشم می کنن ، وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که مادرم یه فرشته کوچولو رو گذاشت کنارم ، ساعت 14:30 سارای ما به دنیا اومده بود ولی مجبور شده بودن برای اینکه نفسش رو در بیارن بهش اکسیژن وصل کنن.

عزیز دل من خوش اومدیگل تقدیم شما دوست داشتن


  

89/10/18
12:19 ص

دختر قشنگم امروز تولد بابایی بود ، اولین تولدی بود که وقتی تو رو بغل کرده بود شمع ها رو فوت کرد ، دوستای بابایی ( عمو رسول ، عمو امین (فراهانی) ، خاله صنم ، خاله بهناز و عمویی) هم بودن و حسابی باهات بازی کردن. دیروز هم که رفتیم پیش عمو امیر اونجا هم کلی بهت خوش گذشت .

ولی فکر کنم بابایی امروز رو هیچ وقت فراموش نکنه چون خدا هدیه ای مثل تو بهش داده یه دختر سالم و ناناز . دخترم خیلی دوست داریم و خوشحالیم که خدا این همه به ما لطف داشته که یکی از فرشته هاش رو برامون هدیه فرستادهدوست داشتن


  

89/10/10
5:45 ع

امروز سالگرد تولد دختر کوچولوی منه ، البته به سال قمری . امروز همش چشمم به عقربه های ساعت بود و همش تو دلم می گفتم که پارسال این موقع چه اتفاقی افتاد ، موندم 21 دی ماه که سالروز تولدت به سال شمسی هست چه حالی خواهم داشت. خیلی دوست دارم دخترم و امیدوارم که سالهای سال با عزت و ایمان زندگی کنی.دوست داشتن


  

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ